در این جلسه جناب سرهنگ یعقوبی فرمانده سابق سپاه چالوس تودیع گردید و جناب سرهنگ طاولی به عنوان سرپرست ناحیه چالوس معرفی گردید.
سردار شاه چراغی : آنچه که امروز در درون کشور و در فضای فراتر از کشور و منطقه می بینیم نبرد همه جانبه دشمنان علیه دین و اعتقادات ما می باشد. فضای مجازی،سایت،مجلات و با استفاده از امکانات پیشرفته الکترونیکی می خواهند اصل دین را بزنند و امروز این خط به همه کوچه ها و خیابانهای ما وارد شده است.
================================================
در سال های دفاع مقدس ، دست بردن در شناسنامه برای تغییر تاریخ تولد و رساندن سن به مرحله قانونی ، با هدف رفتن به جبهه های نبرد ، در میان نوجوانان بسیجی امری رایج بود. آن چه خواهید خواند ، روایتی است دست اول از دست بردن شهید قاسم شکیب زاده در شناسنامه اش برای اعزام به خطوط نبرد:
مشغول کار بودم که سر و کله اخوی پیدا شد. سرش را کج کرد و گفت: علی داداشی، تو لااقل اجازه بده که من بروم جبهه، همه ی دوستام دارن میرن. قاسم، قبل از اینکه بیاید پیش من، سراغ همه ی برادرها و خواهرها رفته بود و همه ناامیدش کرده بودند، اینو که گفت، فکری به ذهنم خطور کرد، گفتم: من حرفی ندارم، برو. هنور همه ی جمله را ادا نکرده بودم که در یک چشم به هم زدن پر درآورد و رفت، من که خودم هم نفهمیده بودم که چه گفته ام، بلافاصله تلفن را برداشتم و شماره واحد اعزام سپاه را گرفته و به دوستی که مسوول قسمت فوق بود گفتم: اخوی ما دارد میاد سراغ شما که اجازه بدی برود جبهه، شناسنامه اش را بخواه و چون به سن قانونی نرسیده، بهانه ای بگیر و نگذار به جبهه برود. آن روزها سرمان شلوغ بود، مرتب شهید و مجروح می آوردند و ما هم بایستی همه ی کارهای لازم را انجام دهیم، بنابراین یادم رفت که موضوع را پیگیری کنم، اتفاقاً چون فردای آن روز هم بایستی برای تشییع پیکر مطهر 16 شهید برنامه ریزی کنیم، شب خانه نرفتم و تا صبح بنیاد شهید بودم. ساعت 8 صبح بود، مادر زنگ زد و گفت: قاسم دیشب نیامده.
مشغول کار بودم که سر و کله اخوی پیدا شد. سرش را کج کرد و گفت: علی داداشی، تو لااقل اجازه بده که من بروم جبهه، همه ی دوستام دارن میرن. قاسم، قبل از اینکه بیاید پیش من، سراغ همه ی برادرها و خواهرها رفته بود و همه ناامیدش کرده بودند، اینو که گفت، فکری به ذهنم خطور کرد، گفتم: من حرفی ندارم، برو. هنور همه ی جمله را ادا نکرده بودم که...
گفتم: حتماً با بچه ها رفته است بسیج، ظاهراً مادر قانع شد و من هم گوشی را قطع کردم و مشغول کارها شدم. وسط مسیر تشییع شهدا بودیم که مسوول اعزام بسیح را دیدم، زد پشت من و گفت: اخوی! حالا مارا می زاری سر کار؟ گفتم: چطور مگه؟ گفت: اخوی شناسنامه اش را آورد، اما سنش که مشگلی نداشت. گفتم: خوب! گفت: خوب که خوب، ما هم مهر زدیم و رفت. گفتم: کجا؟ گفت: احتمالاً خرمشهر….. چند روزی خانه آفتابی نشدم و به هر کجا زدم که از طریق تلفن و دوستانش پیدایش کنم، نشد که نشد. چند روز بعد، ساعت 9 صبح و طبق معمول زنگ زدم به تعاون سپاه تا اسامی شهدایی که شب قبل آورده بودند را به پرسم تا برای تشییع آنها برنامه ریزی کنیم، مسوول تعاون گوشی را برداشت. بعد از حال و احوال همیشگی، گفتم: اسامی شهدا را بگو که من یادداشت کنم. گفت: شکیب تویی؟ گفتم: آره گفت: ا، ا، اسم اخویت هم که تولیست است.
راوی: برادر شهید
سال1340 درشهر ملایر به دنیا آمد. کودکیاش در محیطی آکنده از معنویت سپری شد. در سال 1346 برای تحصیل قدم در دبستان نهاد و این مرحله را از آغاز تا پایان با هوش و ذکاوتی که داشت بهخوبی پشت سرگذاشت. حسن از کودکی علاقهای زیادی به سالار شهیدان حضرت امام حسین (ع) داشت و در جلسات عزاداری مولایش با شور و شوق شرکت میکرد. در سال 1354 با تمام دوره راهنمایی وارد دبیرستان شد و این هنگامی بود که ذهن فعال او اوضاع سیاسی و اجتماعی جامعه را بهخوبی درک میکرد.
اوبا مطالعات و شناختی که از اوضاع جاری کشور داشت,به مبارزین با طاغوت پیوست ودرراه پیروزی انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی فعالانه شرکت کرد.دراین راه او چند بار بهدست عوامل ساواک شاه خائن دستگیر ومورد شکنجه وضرب و شتم قرار گرفت. شکنجه ها وسختی های دوران بازداشت ومبارزه نه تنها خللی در اراده حسن ایجاد نکرد,بلکه اورا بیش از پیش مصمم ساخت در راه امام خمینی وآرمانهای الهی اش جانفشانی کند.
وقتی انقلاب اسلامی به پیروزی رسید وامام خمینی به ایران آمد, حسن شتابان خود را به قم رساند تا به دیدارمولا ومقتدایش خمینی کبیر بشتابد.او با عشقی عجیب به دیدار حبیب خود رفت و به خاطر مستی این دیدار,عقل وهوش از دست داد,به گونه ای که در یکی از خیابانهای قم با خودرویی برخورد کرد اما در کمال تعجب دیگران, صدمهای به او نرسید.
تازه داشت شیرینی پیروزی انقلاب و دیدار امام را درکامش حس می کرد که مزدوران ضد انقلاب در کردستان آتش بهپا کردند و با حمله به مردم بی دفاع این دیار, آنجا را محلی برای توطئه های خود برعلیه انقلاب اسلامی مردم ایران قرار دادند. با پیش آمدن این شرایط حسن در آنجا حضور یافت و تا شروع جنگ تحمیلی درآنجا مشغول مبارزه با نوکران استکبار جهانی شد. با زبانه کشیدن شعله های جنگ ارتش عراق ومزدورانی از کشورهای عربی به نمایندگی از استکبار جهانی ,به جبهه شتافت تا صفحهای دیگر از دفتر مبارزات خود را ورق زند.
درصبحگاه اولین روز از تیر ماه 1367 در قله ی گرداش بعد از بهجا آوردن نماز صبح، خمپارهای در نزدیکی سنگرحاج حسن میخورد و ترکشی از آن به پشت سر او اصابت میکند .حسن در حالیکه دستانش را باز کرده بود, میگوید نگاه کنید چه نسیم ملایمی میوزد، و لبخند زنان به شهادت می رسد
در فروردین ماه سال 1360برای مراسم ازدواج به شهر آمد وخیلی زود به جبهه برگشت و ماهها در آنجا ماند. مدتی بعد برای انجام اعمال نورانی حج عازم عربستان شد وبعد از بازگشت از این سفر,دوباره راهی جبهه شد. هیچ چیزی نمی توانست او را از جبهه وجنگ جدا کند.در بازگشت از جبهه انگار چیزی را گم کرده بود همیشه قبل از اینکه از روزهای مرخصی اش به طور کامل استفاده کند ,به جبهه بازمی گشت.
میگویند شهید آوردهاند، اما نام و نشان ندارد و با گمنامی نامش به عرش رسیده است.
تنها آمدی، بینام و نشان، کسی ندانست که تو فرزند کدام مادر چشم به راه هستی، اما مادرهای بسیاری در فراق تو ناله سردادند.
ایام فاطمیه مردم شهر گرگان پیکر شهید گمنام 28 ساله را بر روی دوش داشتند و او را برای سفر به بهشت بدرقه کردند.
کس ندانست که مادر او کیست، بیگمان تمام شهدا را زهرا(س) مادری میکند، همان طور که در کربلا سر ابوالفضل عباس(ع) را به دامن کشید.
این شهید گمنام در روز شهادت 28 سال داشت، مثل مادرش زهرا جوان بود، شوق زندگی بر دل داشت، اما از تمام دوست داشتنها، شوق و جوانیاش دست کشید و خود را برای میدان نبرد حق آماده کرد.به یاد مادرش زهرا(س) که مسمار در سینهاش را شکافت تا مظلومیت مولایش را فریاد شود، در جبهه حق حضور یافت تا رهبرش تنها نباشد و مظلومیت خاندان نبوت بار دیگر قلب فاطمه را به درد نیاورد.
بر روی شانههای شهر ما مردی از دیار نور را تشییع میکردند، پیکرش تنها مشتی استخوان بود و پلاکی هم نداشت که بتوان گفت که نامش چیست، برای همین شد گمنام تا فرزند روحالله باشد.
مادرش پیکر او را بدرقه نمیکرد، سینه چاک، شیونکنان به دنبال جنازه پسر مسیر را پا برهنه و دوان دوان طی نمیکرد، اما مادرها آمده بودند تا او را مادری کنند.
و از همه مهمتر روزی پیکرش را تشییع کردند که مصادف با ایام فاطمیه بود، ایامی که شیعیان در داغ بانوی عالم و مادر حسنین شیون سر میدهند، پیکر این شهید را بر دوش داشتند تا عالم گواه باشد که اگر آن روز مولا را جز فاطمه یاور نبود، جوانان این دیار در هشت سال دفاع مقدس گروه به گروه برای یاوری مولا و به یاد پهلوی شکسته پا به میدان گذاشتند تا دیگر مادری از جفای نامردان زمان پهلو شکسته نشود.
این شهید گمنام گلستان در دانشگاه علوم کشاورزی و منابع طبیعی شهر گرگان تدفین شد تا برای جوانان این دیار تلنگر باشد.
بر روی شانههای شهر ما مردی از دیار نور را تشییع میکردند، پیکرش تنها مشتی استخوان بود و پلاکی هم نداشت که بتوان گفت که نامش چیست، برای همین شد گمنام تا فرزند روحالله باشد
و به آنها بگوید آنچه نام او را امروز در عرش بالا برده است، گمنامی اوست، هیچکس نمیداند او کیست و اهل کجاست، اما مردم با هدفش او را میشناسند.
دنیا انسانها را با نام و قدرت فریب میدهد، انسانهای زیادی به عشق اینکه همه او را نشان کنند و مورد تحسین قرار دهند و نامشان بلند آوازه شود از مسیر حق دور میشوند، اما آنها که راهشان حق است حتی اگر نامی نداشته باشند و در گمنامی به سر ببرند خداوند آنها را بزرگ خواهد کرد.
و شهدای گمنام حکایت این امر هستند، آنها با گمنامی نامشان تا عرش رفته است.
چرا که روزی که کشورش و مردمش به او نیاز داشتند رفت و امروز درست زمانی که جوانان دیار به او و راه و طریقتش نیاز دارند برگشت.
آن روز با پا میرفت، مادرش با قرآن او را بدرقه کرد و امروز با سر نه از تمام وجودش تنها مشتی خاک برگشته و مادرش زهرا او را تا بهشت بدرقه میکند.
زیر تابوتش را جوانان گرفتهاند، جوانانی که شاید چندان از جنگ و جبهه چیزی به یاد نداشته باشند، اما پیکر او بوی خاکریز و سنگر میدهد، بوی نجوای دعای کمیل در شبهای جمعه، بوی حنابندان جوانان با خونشان، بوی عشق و ایثار و عطر شهادتش فضا را عطرآگین ساخته، اگر چه غریب است و گمنام اما خداوند خواست تا او را به نام زیبای شهید بشناسند. و به زیباترین نام زیبنده شد تا دنیا بداند که مردان خدا برای شناخته شدن نیاز به نام ندارند.
شهدا رفتند تا جوانان امروز برای جنگی بزرگتر مهیا باشند، امروز جنگ افکار است، و دشمن با تیرههای فساد روح آنها را نشانه رفته است، امروز وجود چنین شهدایی برای ما یک تلنگر است تا از ارزشها فاصله نگیریم و دنیا با نام و شهرت ما را نفریبد.
و به آنها بگوید آنچه نام او را امروز در عرش بالا برده است، گمنامی اوست، هیچکس نمیداند او کیست و اهل کجاست، اما مردم با هدفش او را میشناسند
و به یاد داشت که در این میدان باید به سلاح ایمان و عشق به قرآن مسلح باشی تا دشمن نتواند به تو غالب شود چرا که اگر در مبانی اعتقادی از دشمن ضربه بخوری جانباز نشدهای، ناقص شدهای، و اگر مغلوب دشمن شدی شهید نیستی، بلکه تباه شدی تباه!!!
پس امروز جنگی سهمگینتر از دیروز در پیش داریم و وجود چنین شهدایی در این میدان ما را یاریگر است.
مادر شهدای عالم حضرت زهرا(س) نشانی ندارد که حرماش شود، اما تمام دلها برای فاطمه حرم است و او نیاز به بارگاه ندارد و فرزندان شهیدش نام ندارند اما همه نامها در برابر عظمت راهشان کوچک است، آنها ندای اللهاکبر بر لب داشتند و مهر فاطمه بر دل و رفتند تا نامها و نشانها در طریقتشان گم شود.
عشق یعنی استخوانی بی پلاک/سالها تنهای تنها زیر خاک